آناهیتا

تولد 7ماهگی

عزیزم اگه می بینی عکها رو جابجا یا خیلی دیر می دارم اولیش بخاطر اینخ که بابایی عکسا رو جابجا به من می ده و دومیش بخاطر اینه که تو وقتی برام نمی ذاری الانم ساعت ١٢ و نیم شبه تو خوابیدی و من خیلی خسته ام ولی تنها زمانی که می تو نم برات بنویسم الانه... جشن تولد ٧ ماهگیت هم مثل همیشه به خوبی و خوشی گذشت یه شب خوی که به بهانه آناهیتا دور هم جمع شدیم و کیک شکلاتی بی بی خوردیم... ...
26 مرداد 1391

تولد 8 ماهگی

عزیز مادر عشق من ... مثل هر ماه که برات از بی بی کیک می گیریم و تولدت رو جشن می گیریم این ماه هم یعنی ١٢ مرداد صبح با مامان جون و تو رفتیم بی بی و برات یه کیک توت فرنگی گرفتم که فوق العاده خوشمزه بود.. مرسی مامانی که هر ماه ما رو مهمون این کیک خوشمزه می کنی مرسی مامانی... راستی خاله سولی و عمو سامان هم اومدن و خاله نسی و و عمو فواد شمال بودن و نتونستن بیان... یه جشن کوچولوی خونوادگی برای تولد ٨ ماهگی  عشقم.... دوستت دارم مامانی ...
25 مرداد 1391

با تو حکایتی دگر

عزیزم... عشقم... آناهیتای من امروز شنبه 20 خرداد 91 و تو دیشب خیلی بی قراری کردی. انگار تو هم می دونستی که من صبح می خوام بیام سر کار و همش دلتنگی می کردی. امروز بابایی موند خونه تا ازت مراقبت کنه و من طبق معمول اینجا دلم برای تو یه ذره شده. دوباره همون دلتنگیها و بی تابیها... عزیزم باورم نمی شه به همین زودی 6 ماه گذشته و من بعد از اینکه 6 ماه شب و روز در کنارت بودم الان اومدم سرکار و اینقدر دلتنگتم. عزیزم روزایی که با تو توی خونه گذشت دیگه هیچوقت بر نمی گرده و مطمئنم جزء عزیزترین و قشنگترین خاطرات زندگیم می شه. نمی دونی چقدر دلم می خواد دوباره یک ساعت از اون روزا برگرده و من و تو دوباره در کنار هم روزمون رو شب کنیم. آرزو دارم دوباره...
25 مرداد 1391

عکسای آتلیه تیر 91

عزیز دلم اونروز جمعه روز خیلی گرمی بود ولی چون ما برات از آتلیه وقت گرفته بودیم و چون ما خیلی آدمای خوش قولی هستیم مجبور شدیم ببریمت با اینکه تو خیلی هم سرحال نبودی در هر صورت چندتا عکس اولت خوب شد ولی بعدش خیلی بی حال شدی.       ...
23 مرداد 1391

دندون طلا

عزیزم ... دخترم... گلم... دیروز ١٧ مرداد ٩١ بالاخره بعد از مدت زیادی که اسهال داشتی و درد داشتی و بی قراری می کردی، اولین دندونت تو ٨ وه یک هفتگیت دراومد.. عزیز دلم دندون جدیدت مبارک.. ایشالا که باهاش غذاهای خوشمزه بخوری و مامانی رو گاز نگیری... اینروزا هی داری شیرین تر می شی / دیشب وقتی با تلفنت برات آهنگ می ذاشتیم و خودمون دست می زدیم تو کلی ذوق می کردی و نشتنی می رقصیدی... دستاتو به در و دیوار و مبل می گیری و بلد می شی می ایستی و برای چند لحظه هم دست ولی می ایستی.. دوستت دارم عزیزم. و قشنگترین روزها رو برات آرزو می کنم... عشق مامانی الن توی خونه پیش مامان جو نتی و تازه بیدار شدی ... دل مامانی برات یه ذره شده تا ظهر که بیام پیشت... ...
18 مرداد 1391

مامان جون

عزیزم الان تقریباً دو ماهه که من سر کار می یام و مامان جون توی خونه از تو مراقبت می کنه. دوری از تو برای من خیلی سخته ولی برای شما دوتا سخت تر. مامان جون از بس تو رو بغل کرده و تو بی قراری کردی کمر درد گرفته ولی از بس من و تو رو دوست داره تحمل می کنه. اون خیلی برات زحمت می کشه بخاطر تو دایی نیما رو توی شیراز تنها گذاشته و از خونه و زندگیش جدا شده و اومده تا پیش تو باشه. سعی کن قدر ای کارها رو بدونی و در آینده جبران کنی. هر چقدر نگهداری تو سخت باشه ولی من آرزو دارم جای مامان جون باشم و روزا توی خونه از تو مواظبت کنم. عزیزم باور کن که فقط برای رفاه بیشتر زندگی ترجیح دادم برم سر کار. ولی نگران نباش . می خوام برم با آقای ضیایی صحبت کنم و چند ماه...
4 مرداد 1391

دوشنبه عزیز

آخ که من چقدر عاشق دوشنبه هام... می گن بچه دار شدن همه چیزتو عوض می کنه راست می گن. من همیشه عاشق پنجشنبه ها بودم. ولی حالا از وقتی تو اومدی و من مجبورم سر کار برم، تونستم با آقای ضیایی صحبت کنم و دوشنبه ها شرکت نرم. حالا دوشنبه ها شده عزیزترین روزای زندگی من... دوباره منم و تو و یه دنیا شادی و عشق و آرامش... این دوشنبه های عزیز منو تو صبح ها تا ساعت 11 کنار هم می خوابیم و با آرامش بیدار می شیم و بقیه روز رو با هم شب می کنیم. وای که چه خوبه کنارت زندگی کردن. کنارت خوابیدن. کنارت از خواب بی خواب شدن. بهت شیر دادن. چقدر عاشقانه نگام می کنی انگار که عشق اول و آخرت منم. بهم لبخند می زنی و وجودم مملو از حسی می شه که می خوام فریاد بزنم و تمام درون...
4 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد